نویا وان

شعر ، متن ، عشق ، شعر عاشقانه

نویا وان

شعر ، متن ، عشق ، شعر عاشقانه

مشخصات بلاگ
نویا وان
بایگانی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دل نوشته» ثبت شده است

چرا آدم باید خواب کسی رو ببینه که می خواد فراموشش کنه؟

دیشب خواب زن سابقم رو دیدم،موهاش رو بلوند کرده بود و آرایش غلیظی داشت،تو یه کازینو کنار شوهرش نشسته بود و داشت ورق بازی می کرد.من هم اونجا نقش کارت پخش کن رو داشتم!آدم تو خواب به کجاها که نمیره.دو تا ورق بهشون دادم،انگار من رو نشناخته بودن،شوهرش یه نگاه به ورق هاش کرد و با تحقیر بهم گفت:این چه طرز دست دادنه؟این که همش دو لو خشته!

زن سابقم نگاه دقیقی به من کرد و گفت:تو همون ابلهی نیستی که من سه سال عمرم رو باهاش هدر دادم؟

گفتم:نه نه!شاید فقط یکم شبیهش باشم!

اما اون اصرار داشت که حرفش درسته،آخر سر گفت:اگه راست میگی شلوارت رو در بیار،پشت پات یه خال داری.

این شد که محافظ های شوهرش به زور شلوارم رو در آوردن و من یکهو از خواب بلند شدم،شر شر عرق می ریختم،با دلهره یه لیوان آب خوردم و خوابیدم.

این بار خواب دیدم تو وان یه مسافرخونه قدیمی دارم خودم رو می شورم که ناگهان صدای شلیک گلوله و فریاد زنی رو شنیدم،سریع حوله رو دورم پیچیدم و از حموم بیرون اومدم،صدا از اتاق کناری بود،در رو با لگد باز کردم و دیدم زن سابقم پوست و استخون کنج دیوار وایساده و شوهرش تنفگ گرفته سمتش!وقتی من رو دید تفنگ رو گرفت طرفم و گفت:تو دیگه کی هستی؟

زن سابقم با گریه گفت:این همون ابلهیه که من سه سال عمرم رو باهاش هدر دادم!

گفتم:نه،شاید یکم شبیهش باشم!

شوهرش گفت:چرا لخت اومدی اینجا؟نکنه با این رابطه داری؟

گفتم:من فقط داشتم خودم رو می شستم!

پوزخند زد و انگشتش رو گذاشت رو ماشه و بنگ!با فریاد از خواب پریدم،سرم داشت می ترکید،این بار آرامبخش خوردم و خوابیدم.

خواب دیدم تو خیابون برادوی قدم می زنم و بعد رفتم و از یه مرد مهربون یه هات داگ خریدم،دیگه خبری از زن سابقم نبود،مرد مهربون بهم گفت:از این سس خردل هم بزن

منم با ولع همه سس رو خالی کردم،مرد مهربون گفت:وایسا بگم بازم واست بیارن.

زنش رو صدا زد و گفت:عزیزم،یکم دیگه خردل بیار.

وقتی زنش اومد دیدم زن سابقمه،منتها یکم چاق و گوشتی تر شده بود،گفت:کی اون همه سس رو تموم کرده؟

یه نگاه به من کرد و به شوهرش گفت:این؟تو چطور گذاشتی ابلهی که من سه سال عمرم رو باهاش هدر دادم همه سس رو تموم کنه؟

اما قبل از اینکه بگم من اون نیستم،فقط یکم شبیهشم زنگ زدن به پلیس!

با گریه از خواب پریدم،از دیشب تا حالا دارم از خودم می پرسم که چرا خوابش رو دیدم؟غمگینم،من که فراموشش کرده بودم و اصلا بهش فکر نمی کردم،نکنه اون داشته به من فکر می کرده!

انگار دوباره دلم واسش تنگ شد،اصلا چرا آدم باید خواب کسی رو ببینه که می خواد فراموشش کنه؟

- روزبه معین -

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۲۳


آذم خطرناک



- تو چمدونت رو بسته بودی و داشتی فرار می کردی 

+ من نمی خواستم فرار کنم، فقط می خواستم سریع برم.

- کجا می رفتی با این عجله؟ 

+ نمی دونم.

- پس داشتی فرار می کردی چون می خواستی سریع بری و نمی دونستی کجا می خوای بری.

+ می خوای که من بگم فرار می کردم؟ آره من داشتم فرار می کردم. اصلا من همیشه دارم فرار می کنم.

- از چی فرار می کردی؟

+ این هم نمی دونم. شاید از خودم...



- روزبه معین -


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۵۱

نویسندگی


چند روزه دارم به این فکر می کنم که دیگه نویسندگی رو بذارم کنار، شاید تصمیمی احساسی باشه اما وقتی به زندگیم نگاه می کنم، می بینم ساعت های زیادی پشت یه میز نشستم و دارم واسه بیداری آدم ها داستان می نویسم، داستان هایی که خیلی زود فراموش می شن، چون آدم ها داستان زندگی خودشون رو هم فراموش می کنن چه برسه به داستان های تو کتاب ها.

با خودم گفتم دیگه باید به جای پشت میز نشستن و نوشتن، کار دیگه ای انجام بدم و از زندگی کنار دیگران لذت ببرم، مثلا می تونم آکاردئون یاد بگیرم و تو خیابون واسه مردم آهنگ بزنم، یا می تونم صورتم رو آرایش کنم و مثل دلقک های تو سیرک بچه ها رو بخندونم.

اما شاید بهتر باشه واسه بچه ها داستان بنویسم، داستان های زمان بچگی از یاد کسی نمیره، همه یادشون می مونه داستان عشق دوران بچگی رو، داستان فرار از مدرسه رو، یا داستان هایی که شب ها واسه شون می گفتن تا خوابشون ببره ولی بیدار می موندن.

آدم ها وقتی بزرگ میشن تغییر می کنن، با داستان هایی که واسه بیداری نوشته میشه، می خوابن


- روزبه معین -

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۴۷

از بین این همه خرابه


اگه بخوای یه داستان بنویسی درباره سقوط یک هواپیما، باید سوار هواپیما بشی.

کمربندت رو محکم ببندی، شروع کنی به اوج گرفتن، پرواز کردن و لذت بردن از پرواز. بعد یکباره سقوط میکنی، با تمام سرعت به زمین میخوری و همه چیز نابود میشه. ولی تو از بین خرابه ها بیرون می آیی، لباست رو می تکانی و میری سمت خونه!

پشت میزت می نشینی و شروع میکنی به نوشتن...

اما اگه بخوای یه داستان بنویسی درباره از دست دادن کسی که دوستش داشتی، باید با او قدم بزنی، در آغوشت بگیری، کمربندت رو محکم ببندی، با او شروع کنی به اوج گرفتن، پرواز کردن و لذت بردن. بعد یکباره سقوط میکنی و اون با تمام سرعت از دست میره، همه چیز نابود میشه.

و تو از بین خرابه ها بیرون می آیی، ولی این بار دیگه نمیتونی بری خونه!

همان جا می نشینی، بین اون همه خرابه

اگر کسی رد شد، برایش می گویی.

برایش می گویی، اگر کسی رد شد، از بین اون همه خرابه!


- روزبه معین -

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۳

همین حالا


دیشب خواب چارلی پارکر رو دیدم، اون نابغه بود، توی ساکسیفون زدن کسی به گرد پاش هم نمی رسید. خواب دیدم توی کلاب نیو مورنینگ نشستم و چارلی پارکر داره یه آهنگ جاز اجرا می کنه.

بهش نزدیک شدم و گفتم: هی چارلی! تو حرف نداری پسر. به نظرت یه روز من هم می تونم مثل تو توی یه گروه جاز ساکسیفون بزنم؟

چارلی آهنگ رو نگه داشت، لبخندی زد و ساکسیفونش رو بهم تعارف کرد. گفتم: نه نه، می دونی چارلی من هنوز بلد نیستم ساکسیفون بزنم.

وقتی که داشتم این حرف رو می زدم به دست هام نگاه کردم، چروک شده بودن! تو خواب حداقل هشتاد سال رو داشتم اما هنوز بلد نبودم ساکسیفون بزنم. می دونی این یعنی چی؟ یعنی فاجعه! من از بچگی آرزوم این بود که بتونم یه روز ساکسیفون بزنم، ولی هیچ وقت نتونستم، در واقع شرایطش پیش نیومد. وقتی بیست سالم بود با خودم می گفتم که اگه به دوران نوجوانی بر می گشتم حتما ساکسیفون زدن رو یاد می گرفتم. وقتی بیست و پنج سالم شد هم با خودم می گفتم که اگه به بیست سالگی بر می گشتم حتما دنبال ساکسیفون می رفتم. به همین شکل این حرف رو تا چهل پنجاه سالگی به خودم می گفتم و همیشه فکر می کردم که اگه حتی از پنج سال پیشش هم دنبال علاقه ام می رفتم حتما به یه جایی رسیده بودم.

راستش خواب دیشب خیلی فکرم رو مشغول کرده. توی خواب حتی دستم می لرزید و قطعا اون سن واسه شروع کردن خیلی دیره. اما همش دارم به این فکر می کنم نکنه هشتاد سالم بشه و باز هم به خودم بگم که اگه از هفتاد و پنج سالگی ساکسیفون رو شروع کرده بودم تا الان می تونستم تو یه گروه جاز باشم.

شاید هم توی سال های آینده رفتم دنبال ساز زدن اما آدم هیچ وقت نمی دونه تا کی فرصت داره و چقدر زنده می مونه. اگه چارلی پارکر هم مثل من بود و همش افسوس گذشته رو می خورد هیچ وقت اسطوره ی ساکسیفون زدن نمی شد، چون اون فقط سی و پنج سال زنده بود...


- روزبه معین -

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۰۹

میز کوچک دو نفره


میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز!

فکرش را بکن، خوب نمی شد؟

کنار پنجره ای رو به خیابانی آبی،

و دو فنجان که همیشه روی آن بود،

شب هایی که باران می آمد می نشستیم، قهوه ای می خوردیم و من هزار سال برایت داستان می گفتم.

اما بهتر است قهوه را خودت دم کنی،

من را که می شناسی، متخصص سر دادن قهوه ام،

حواس درست و حسابی ندارم، تا به خودم می آیم همه چیز از دست رفته،

مثل قهوه هایم، مثل قطارهایی که جا می مانم، مثل تو!

و حالا به خودم آمده ام...تو نیستی، خیابان آبی نیست، باران نمی بارد ولی من...هزار سال است که برایت داستان می نویسم،

و با کوچکترین چیزها به یادت می افتم...

کجا بودم؟

داشتم می گفتم...میز کوچکی دو نفره با پارچه ی چهارخونه ی قرمز...

فکرش را بکن، خوب نمی شد؟


- روزبه معین -

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۶ ، ۰۹:۴۹

دلسوز و مهربان


مهربان و دلسوز دو صفت به ظاهر خوشایندی هستن که باعث شدن همیشه گزینه مناسبی واسه پر کردن تنهایی آدم هایی باشم که فقط از سر ناچاری دنبال یک همدم می گردن.

این دو صفت لعنتی همواره وادارت می کنن که در اختلاف ها کوتاه بیای و در هر شرایط از حق خودت بگذری.

البته مردم در بیشتر اوقات به جای این دو صفت از واژه ی 'خر' استفاده می کنن...


- روزبه معین -


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۵

حسرت ها را نمی توان دزدید



اولین باری که دزدی کردم هفت سالم بود، شایدم هشت سال، لقمه های همکلاسیم رو می دزدیدم، آخه خیلی خوش مزه بودن، بعد از اون دیگه دستم به دزدی عادت کرد، همه کار می کردم، جیب می زدم، کف می رفتم، دزدی از طلا فروشی که خوراکم بود، کارم به جایی رسیده بود که از پول اشباع شده بودم، ولی می دونید رفقا وقتی دستت کج بشه دیگه هیچ جوره درست نمیشه، من هم تفننی دزدی می کردم!

آخرین باری که دزدی کردم یه غروب چهارشنبه لب ساحل بود، یه کیف زنونه رو از روی شن ها کش رفتم. اما وقتی تو خونه کیف رو باز کردم خبری از پول نبود، پر بود از قلموی نقاشی، رنگ روغن، لوازم آرایش، یه عطر زنونه و یه عکس! عکس زیباترین دختری که تا حالا دیدم، با چشم هایی معصوم و لبخندی دلنشین، تموم شب رو داشتم به اون عکس نگاه می کردم، همیشه دلم می خواست یکی مثل اون داشته باشم، اما خب اون یه دختر زیبای هنرمند بود و من یه دزد!

فردای اون روز دوباره به همون ساحل رفتم تا پیداش کنم، چند ساعت منتظر موندم ولی اون نیومد، من هم به خونه برگشتم، عطرش رو به وسایلم زدم و ساعت ها به تماشای عکسش نشستم و زندگی کردم. با خودم می گفتم کاش حداقل می تونستم آلبوم عکسش رو بدزدم...

جمعه دوباره به ساحل رفتم اما اثری ازش نبود، شنبه رو از صبح تا شب منتظر نشستم، یکشنبه ساحل های کناری رو هم گشتم، دوشنبه و سه شنبه هم خبری ازش نشد.

تا اینکه چهارشنبه نزدیک های غروب دختری رو کنار ساحل دیدم که داشت روی یه بوم نقاشی می کشید، نزدیک شدم و فهمیدم که آره، خودشه، اما نتونستم بهش چیزی بگم. به خونه برگشتم و با اون عطر و عکس زندگی کردم.

چهارشنبه هفته بعد هم باز به همون ساحل رفتم و اون رو تماشا کردم و دوباره بدون گفتن حرفی به خونه برگشتم و مثل شب های دیگه با عکسش حرف زدم، عطرش رو بو کردم و خوابیدم.

شش ماه به همین شکل سپری شد و من فقط چهارشنبه ها اون رو نگاه می کردم، چون از نه شنیدن می ترسیدم، تا اینکه وقتی تابلو نقاشیش تموم شد خودش اومد سمت من و گفت: شش ماه پیش شما کیف من رو دزدیدی و من فهمیدم، ولی واسم سواله چرا بعد از اون هر چهارشنبه اومدی اینجا بدون اینکه چیزی بدزدی.

گفتم: وقتی بچه بودم حسرت لقمه های همکلاسیم رو داشتم و اون ها رو ازش می قاپیدم، بزرگتر که شدم هر چیزی که حسرتش رو داشتم دزدیدم، ولی بعضی از حسرت ها قابل دزدیدن نیستن، فقط باید از دور نگاه کنی و بری خونه با عکسشون زندگی کنی...


- روزبه معین -

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۴۲
کی خیانت کار بود

دیشب واقعا احساس تنهایی می کردم و نیاز داشتم با یکی باشم. به کافه کرفت رفتم تا شاید اونجا آشنایی ببینم، از قضا با سوفی، یکی از شاگردهای سابقم روبرو شدم. سوفی هنوز هم مثل بیست سالگیش زیبا و جذاب بود. از زندگیش تعریف کرد و گفت با شوهرش رابطه خوبی نداره و اون چند وقتیه که گذاشته رفته. صحبت من و سوفی طولانی شد و سوفی ازم دعوت کرد که به خونه اش برم و نقاشی های جدیدش رو ببینم.

باهم به خونه سوفی رفتیم و وقتی داشتیم وارد می شدیم بهم گفت: یکم آروم، پسرم خوابه.

منم ازش پرسیدم به پسرت میگی من کی ام؟

با گفتن این جمله حالت تهوع بهم دست داد، انگار تاریخ تکرار شده بود و من به چهل سال پیش برگشته بودم...وقتی که نوجوان بودم توی ساختمون ما زن و شوهری به نام امیلی و پاتریک با پسر کوچکشون زندگی می کردن. پاتریک یه مغازه چرم فروشی داشت و امیلی نوازنده ویولن سل بود، زنی زیبا، آروم، قد بلند و با چشم های آبی که هرکسی رو شیفته می کرد.

یه روز به طور اتفاقی امیلی رو با یه مرد غریبه دیدم، طرف از اون بچه خوشگل ها بود و هیکل تراشیده و براقی داشت. وقتی امیلی داشت در رو باز می کرد با حالت مشمئز کننده ای ازش پرسید: به پسرت میگی من کی ام؟

امیلی در رو باز کرد و گفت: هیچکس...

 بعد از دو ساعت مَرده از خونه بیرون رفت و امیلی غمگین تر از همیشه شروع به نواختن ویولن سل کرد. از اون روز به بعد همش از خودم می پرسیدم چرا باید امیلی یه مرد غریبه رو بیاره خونه و به پاتریک خیانت کنه؟و چرا باید بعد از اون کار اینقدر غمگین ویولن سل بزنه؟

اما این کار ادامه داشت و هرچند وقت یه بار امیلی یه مرد جدید رو میاورد خونه و بعد از رفتنش ویالن سل میزد.

تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم امیلی رو تعقیب کنم تا ببینم این مردها رو از کجا میاره. امیلی با یه عینک دودی به سمت مغازه پاتریک رفت و از دور به اونجا خیره شد، من هم مثل اون از دور نظاره گر بودم. بعد از چند دقیقه زن مو بوری با یه دسته رز قرمز وارد مغازه شد و پاتریک اون رو به گرمی در آغوش گرفت...و سپس پاتریک کرکره مغازه رو پایین کشید و با اون زنه تو مغازه موند.

با دیدن این صحنه امیلی با چشمانی اشکبار از اون جا دور شد و من هم دیگه واسم مهم نبود امیلی اون مردها رو از کجا گیر میاره، اما این سوال همیشه تو ذهنم باقی موند، پاتریک داشت خیانت می کرد یا امیلی؟ و اینکه چرا بعد از اون کارها امیلی غمگین تر از همیشه ویولن سل می زد؟

- روزبه معین -

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۵